خونه یکی از دوستان موقعی میرفتم کمکش کنم. یک طبقه از خونه مادرشوهر دستش داشت و با یکی بچه کلی امکانات داشت. یخچال نو بزرگ، ماشین لباسشویی، بخار پز، ماشین ظرفشویی و همینطوری فقط بشمر. جاروبرقیش هم ژاپنی بود و خارجی.
یک روز او خونه رو کامل سپرد دستم و من تنها موندم با وسایلی که هیچ کدوم حرکتی نمیکردند. خونه سوت و کور بود و اون وسایل هیچ روحی نداشتند. خیلی مسخره بود؛ ابهت وسایل خانه با اون همه دبدبه و کبکبه ریخته بود.
شاید دلیل ابهت اونها نازیدن دوستم به وسایلش بود. حالا که او رفته بود اونها هیچ بودند؛ بی بی چادری داشت و به داشتنش مینازید و سرش کرده بود.
حالا ابعاد این داشتن رو بزرگ کنید. دوستی داشته باشین که آنی همه آنچه را که داره رها نمیکنه. آن دوست رو خدا فرض کنید.
تو بعنوان این دوست خدا شاید روزی کمک خدا باشی.
خدا بزرگتر از آنست که وصف شود. من فقط مثال میزنم.
حالا تصور کن که همه آنچه که خدا داره و آنی اونها رو رها نمیکنه شامل جامدات نیستند که وقتی تو نبودی و بهشون ننازیدی هیچ بشن. یکی فرشته است، یکی مادرته، یکی پدرته. یکی دوستان.
همینطور دیگه خودتون بشمارید.
اگر دلت بخواد که بدونی که این چون است و آن چون، و یا اینکه چرا خدا به یکی ناز نعمت میده ویکی نان جو آلوده به خون چه میکنی؟
تحقیق (که این چون است و آنچون، بخشی از دوبیتی باباطاهره که پایین میگم)
تحقیق و بررسی میکنی و میبینی زمانی امامی به نام امام حسین بوده که درحالیکه خیلی ها شجاعت حرف حق زدن نداشتن این حرف حق میزده. تطمیع نمیشده و به کسی باج نمیداده. میبینی او را با خانواده به طرز غم انگیز شهید میکنند.
امام حسین در طول زندگی بچه هایش رو هم طوری تربیت میکنه که همه باهم بگویند مرگ با عزت رو به زندگی با ذلت ترجیح میدهند.
روزی می آید که امام باید این رو اثبات میکرده. در برابر کی؟ در برابر فرزند کسی که هوس و شهوت، فرمانده اش بوده. در برابر یزید پسر معاویه.
محل زندگی امام مدینه بود، ولی او برای حج راهی مکه میشود و یزید هم بعنوان امیرالمومنین بعد از معاویه، پدرش، بر تخت حکومت نشسته بود. حکومتی که به حق مال امام زمان، امام حسین، بود.
معاویه، پدر یزید بارها با پدر امام حسین (امام علی) جنگیده بود تا حکومت را از او بگیرد و براساس هوسرانی های خودش اداره کند. حالا پس از پدران، نوبت فرزندان بود. یزید انتخاب کرده بود که از امام زمانی که خود پیروان زیادی داشت یا بیعت بگیرد و یا او را بکشد.
امام با یارانش قبول نمیکرد. او که خود یگانه خورشید تابنده زمانش بود و نامش به خاک اعطلا میبخشید، قبول نمیکرد دست یزید زورگو به جایگاه امیرالمومنین برسه. تا امام هست، مردم بجز سمت او کجا رو داشتند که بروند؟
امام دلش نمی آمد که قبول کند مردم بعد از او گمراه شوند.
مردم کوفه مثل مردم ایران الان بودند. آنها امامشون رو خیلی دوست داشتند و یک روزی میاد که حدود ۳۰ هزار نامه و پیام برای حضرت امام حسین میفرستند. از جمله نامه شبث بن ربعی و دیگران که نوشتند: باغ و بستانها سبز شده میوهها رسیده و نهرها لبریز گردیده است پس اگر مایلی به سپاهی که برایت آماده شده ملحق شو.
امام قبل از اینکه قصد عزیمت بکند سفیرش را مسلم بن عقیل از مکه به سوی کوفه در نیمه ماه رمضان راهی میکند.
مسلم میره به کوفه و میبینه که چقدر آرومه و همه چیز خوبه. اون نامه مینویسه به امام که بیا خوبه. .
ابن زیاد مامور دستگیری مسلم در کوفه میشه و خبر پخش میکنه بین سران طوایف عرب کوفه.
نشانه هایی که مسلم تا حالا دید:
۱. دو راهنما در اثر گم کردن راه و تشنگی طاقت فرسا جان دادند. با این وجود، توسط امام حسین ترغیب شد راهشو ادامه بده.
۲. اینکه آهویی شکار شده توسط صیاد دیده بود که مسلم این حادثه رو به کشته شدن دشمنش تفال زده بود.
اینها خلاف اون نامههای اولیه رو نشون میدادن: نامه های اولیه به باغ و بستان سبز شده، میوههای رسیده و نهرهای لبریز اشاره میکرد. قرار بود او اینها رو ببینه ولی اکنون وضع فرق میکرد.
او در کوچه های کوفه سرگردان شد. او با این وضع یک جایی نشست.
طوعه، وقتی مسلم را در این وضع میبینه بعد از اینکه میشناسدش میگه:
بلند شو، پس داخل شو ،خدا تو را رحمت کند.
طوعه مسلم رو به منزلش راه میده. پسر طوعه که متوجه میشه مادرش به اتاقی بسیار رفت و آمد میکنه و گاهی هم گریه میکنه، میره جای مسلم رو لو میده.
دشمن هم به منزل طوعه حمله میکنه و پس از سنگ باران کردن خانه و پرتاب نمودن دستههای نی آتش زده به درون خانه، مسلم از ترس آتش زدن خانه فرار میکند.
دستههای نی آتش زده است که از بامها بر سر مسلم میریزد.
از رشادتهای مسلم میگن که مانند شیر بوده و نیروی بازوی او چنان بود که مردی را به دست خود میگرفت و به بام خانه میانداخت.
برای اسیر کردن مسلم هم ابن اشعث نیرنگی میزنه و میگه که ما به تو امان میدیم.
مسلم هم متوجه بوده و میگه که به امان خیانتکاران فاسق چه اعتبار.
سپس دشمنان با تیر و سنگ آنقدر بر پیکر او زدند که مانده و کوفته شد و بر دیواری تکیه داد و فرمود: چنان بر من سنگ میزنید مانند کفار. با اینکه من از اهل بیت پیامبران ابرارم چرا مراعات حق رسول خدا را درباره ذریه او نمینمایید.
مسلم بن عقیل پسر عموی امام حسین بوده.
در نهایت گودالی عمیق سر راه مسلم حفر میکنند. وقتی سپاهیان ابن زیاد میبینند که قادر به کشتن یا دستگیری مسلم نیستند، در راهش حفره عمیق حفر میکنند و اون رو از چوب و برگ و خاک میپوشونند.
وقتی مسلم با این حیله در گودال میافته سپاه ابن زیاد به او حمله میکند و از بالا هر کسی هرچی در دست داشته بر سر مسلم میزنه عدهای سنگ و عدهای با نیزه به مسلم میزدند. آنها با این وضع او را اسیر کردند.
مسلم دیگه اینجا گریه میکنه و میگه انا لله و انا الیه راجعون
او برای امام حسین میگرید و قبل از شهادت سلام میدهد و از بالای پشت بام به سوی مدینه نگاه میکنه و مامور شامی گردنشو میزنه و سر و بدن را از بالا پرت میکنه پایین.
نامه مسلم به دست امام میرسه که همه چیز خوبه. امام با همه یارانش راهی کوفه میشود، مخصوصاً که الان مکه و مدینه در دست یزیده.
بالاخره در روزی که در ادیان قبلی هم بعنوان محرم الحرام نامیده میشد و جنگ در آن حرام بود یزید در توطئه ای اول سفیرش، مسلم بن عقیل را شهید میکند، و بعد هم با امام که به دعوت مردم کوفه راهی دراز تا کربلا طی کرده بود تا به آنها برسد و اکنون در خیانتی پشت به او کرده بودند، وارد جنگ میشود.
در نزدیکی دجله و فرات، جایی که اکنون به نام کربلاست، آب را بر امام بستند و با سپاهیان بسیاری به سویش دست از پا درازتر شتافتند.
امام با یارانش ده روز تشنه مقاومت کردند و در نهایت شبی آمد که فرشته ها آرزو میکردند صبح نشود:
مکن ای صبح طلوع
از دوستداران امام فرشته ها هم بودند. او با محبت بود و خدای مهربان در قرآنی که برای بندگانش فرستاده بود گفته بود که دعایش را دست کم نگیرید.
احادیث زیادی ما از رسول خدا و ائمه داریم که برای تک تک اعمالمون راه نیکوش رو یاد دادند. مثلاً اینکه هرگاه خواستیم حیوانی رو ذبح کنیم نیکو ذبح کنیم کارد رو تیز کنیم و ذبیحه رو زود راحت کنیم.
یا مثلاً اینکه از مثله کردن بپرهیزیم هرچند درباره سگ گزنده باشد.
اینها رو گفتم که حالا بیام جریان شهادت امام حسین رو بگم. جریان شهادت رو بعد از او مو به مو موشکافی میکنند. این رو خیلی دقیقتر هم با جزئیات میگن تا دقیقاً ببینیم کسانی که ادعای اسلام میکردند، خودشان را امیرالمومنین میدانستند (یزید)، تک تک اعمالی رو که اسلام برای فرد فرد افراد تبیین کرده چطوری نقض میکردند.
یک طرف امام، جریان به حق اسلام، بود با خاندانش که باید به کوفه میرسید، و یک طرف سپاهیان یزید امیرالمومنین زورکی مسلمانان.
خلاصه جریان شهادت امام حسین بین خیمه های خاندانش و سپاهیان یزید که اکنون خود را امیرالمومنین میدانست اینه:
۴ هزار نفر تیرانداز مثل باران بر امام حسین تیر میریختند و حایل شدند مابین آن حضرت و مابین خیمههای مبارک و آن بزرگوار، با این حال به هر کس میرسید با شمشیر او را دو قطعه میکرد.
ولیکن تیر از هر جانب میآمد و بر سینه و گلوی آن حضرت میخورد.
برای لحظه شهادت سیدالشهدا امام حسین مرحوم سپهر و دیگران مینویسند: اولین نفر شبث بن ربعی بود که با شمشیر کشیده پیش تاخت، امام به سوی او نظری افکند، او ترسید و سخت به خود لرزید، و شمشیر از دستش بیفتد و فرار کرد، و میگفت معاذ الله! که من خدا را ملاقات کنم و ذمه من مشغول به حکم حسین باشد.
سنان بن انس با شماتت و سرزنش به شبث گفت:
مادر بر تو بگرید، چرا او را نکشتی؟ گفت: چون چشم گشود و مرا نظاره کرد، چشمهای رسول خدا را دیدم، ناتوان شدم و بر اندامم لرزه افتاد.
سنان شمشیر در دست گرفت و قصد کشتن حسین علیه السلام را نمود، وقتی نزدیک شد لرزشی سخت او را گرفت و بسیار ترسید و شمشیر از دست او افتاد و فرار نمود.
شمر ذیالجوشن او را سرزنش کرد که چرا فرار کردی در جواب گفت چون چشم سوی من کرد، شجاعت پدرش به یادم آمد، گریختم.
خولب بن یزید تصمیم گرفت که سر مبارک آن حضرت را جدا کند، و چند قدمی رفت او را نیز ترس گرفت و برگشت.
شمر گفت چه انسانهای ترسویی هستید هیچکس سزاوارتر از من برای کشتن او نیست آمد و بر سینه حسین علیه السلام نشست آن حضرت چشم گشود و بر او نظر کرد و فرمود تو کیستی که بر مقامی بلند برآمدی که مدام بوسه گاه رسول خدا بود.
گفت: من شمرم، فرمود مرا میشناسی، گفت نیکو میشناسم.
ابی مخنف نقل میکند: حضرت به شمر فرمود: اگر ناچار میخواهی مرا بکشی جلوی آبی به من بیاشام.
آن ملعون گفت هیهات آبی نخواهی آشامید تا کشته شوی.
حضرت فرمودند: وای بر تو پوشش از صورت و شکمت بردار.
وقتی باز کرد آن حضرت او را دید که پیس میباشد و پوزهای چون پوز سگ و موی مانند موی خوک دارد.
حضرت فرمود گفت جدم رسول الله درباره تو شنیدم ه پدرم میفرمود:
یا علی فرزندت را شخص پیس میکشد که پوزهای چون پوز سگ و مویی چون موی خوک دارد. (اینجا اشاره دارد به آنچه در عدم رعایت حلال و حرام از سوی شمر دیده میشد. مردم شمر را مسلمان و جانباز در راه اسلام میدانستند. در حالیکه او بقدری همه چیز قاطی پاتی خورده بود که پیسی گرفته و آن وضع بر بدنش حاکم بود)
شمر آن حضرت را به روی انداخت و شمشیر کشید و با ۱۲ ضربت سر مبارک آن حضرت را از قفا برید و بر نیزه بلند نصب کرد.
لشکریان سه مرتبه با صدای بلند تکبیر گفتند، آنگاه زمین بلرزید و مشرق و مغرب را ظلمتی عظیم فرا گرفت، لرزه بر اندام مردم افتاد و صاعقه پی در پی به وجود آمد و آسمان خون تازه بارید.
شمر ذی الجوشن امام را ظهر عاشورا شهید میکند تا کسی دیگر نباشد که در برابر شهوت خواهی او و یزید هیچ حرفی نمانده باشد.
جریان فساد یزید یک جریان بسیار واضحی بود. او بدتر از معاویه (پدرش) بعنوان امیرالمومنین مسلمانان مشروب میخورد. حرام حلال نمیکرد و داشت میرفت که از اسلام نامی نماند. پدرش، معاویه، هم کم از او نداشت، منتهی حد علنی کردن فسادش به یزید نمیرسید.
روز عاشورا امام در خطبه جلوی دهها دشمن در سپاه یزید میگه:
مگر من نوه پیامبر نیستم؟ مگر من همان نیستم که خدا در قرآن بعنوان فرزندان حضرت محمد اشاره کرده که باید حرمتش را نگه دارید؟
شمر که اینجا میبیند ممکن است دل سپاهیان یار امام شود صدایش را بلند میکند تا بقیه نشنوند.
او آگاهانه امام رو شهید میکنه.
اما ای دل غافل. هدایت امام با شهادتش تمام نشده بود.
آنی به آنی دنیا دگرگون شده و اینطور نبود که لازم باشد بنده خدایی کمک خدا باشد.
اینجا اشکها جاری میشه. آنها که میشنیدند، آنها که صدای مرغ سحر را میشنیدند به سوز و گداز افتادند.
آنهایی که به جان دل میدیدند، به خلوص به عظمت الهی پی برده بودند، علم به این پیدا کردند که امامی از دست بندگان خدایشان رفت. آنها اولین عبرت گیرندگان بودند.
حسام در دیوانش اینطوری توصیف میکنه:
ای غم زده سینه ها بسوزید / ای گوهر اشکها بریزید
(پایین نوشته کاملترش رو میگم)
فرشته میخواند:
به خون افتاده در دشت، سلطان کربلا
از در از دیوار، از هرجا فکرش رو بکنید ندای حق خواهی بلند بود.
میگویند از زمان حضرت آدم، پهلوان اول اجداد ما، این بوده که به نام امام حسین که میرسیدیم گریه می افتادیم.
از قبل از شهادت امام حسین میگریستند، آن روز میگریستند و پس از آن هم میگریستند
غفلت زده ها شاید صدای این گریه ها رو نمیشنوند. شاید نمیبینند که کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا. شاید به راه یزیدند!
او که بود؟
سلطان به حق، جانشین و خلیفه خدا که اگر وجدان داشتیم او را به رهبری انتخاب میکردیم. او را احترام میکردیم و صدایش رو قبل از شهادتش میشنیدیم که میگفت:
هل من ناصر ینصرنی
جایی که در مقابل همه اینها قرار میگیریم و میبینیم که هیچ چیز ماها از خودمون نداریم، اونجا میگیم سر ما هم فدای امام حسین.
شعر ای غمزده سینه ها بسوزید از دیوان حسامه:
با شعر که شور میدهم من/ میسوزم و نور میدهم من
ای غمزده سینه ها بسوزید / ای گوهر اشکها بریزید
باباطاهر میگه:
اگر رسد دستم بر چرخ گردون
از او پرسم که این چون است و آن چون
یکی را میدهی صد ناز و نعمت
یکی را نان جو آلوده به خون