چند روزیه که هر بار به یک نحوی وارد بحث کلفتیش در خانه های قضاتی که رفته میشه. من هم هربار میرسم بهش میگم نه جانم تو میخوای بگی که قاضی انقدر پول داره که نمیدونه با پولش چیکار کنه، این در صورتیه که اینطور نیست. قاضی هایی که من دیده ام با حقوق ثابت دولتی نسبت به تورم یک زندگی کارمندی معمولی مثل سایرین دارند.
دیروز خودم جای اون یکی همکار دیگه حرفش رو پیش کشیدم. این خانم کلفت در اومد پیش اون یکی گفت که من میگم قضات گدا هستند. همکار هم گفت که نه، یکی از فامیلهایش قاضیه و دو تا خونه داره و وضعش توپه!
من تو جوابش هم کم نیاوردم و گفتم تو باید بگی دو تا خونه کجا داره و اینکه قاضی کدوم شهر بوده. دارایی های یک قاضی رو باید به نسبت به موقعیتی که در آن هست بسنجی. یکی هست مثلا نداشته که صاحبخانه وسط شهر باشه و مستاجره و حسابی هم داره اجاره میده.
حالا این بماند که فقط حرف همکار این نبود که قاضی اونقدری پول داره که نمیدونه باهاش چی کار کنه، بلکه حرف دیگه اش هم این بود که زن نمیتونه قاضی بشه. این رو هم جوابش دادم که زن میتونه قاضی بشه و شورای حل اختلاف معمولا زن ها هستند.
با یک کلفتی و رفتن و سرک کشیدن در خانه های مردم، این کارگرها به کجاها که نمیرسند.
انقدر این قضات رو همین دو تا زن کارگر بردند زیر سوال که رسید به اینکه اصلا چطوری استخدام شده اند؟ گفتم این کشور از همون اول آزمون استخدامی داشته.
اومد این زن کلفت بره کلفتی فلان پزشک که کمترین تفریحش دبی رفتنه؟ این که دیگه همه دیده ایم و شنیدیم که تا این پزشکه یک پولی جمع میکنه سریع میره، خارج خارج خارج. ماهم هیچی از تفریحش اونجا نمیبینیم.
این زن کارگر پایش به خارج از کشور واجباتی اون استاد دانشگاه رسید؟ استاد دانشگاهی که زگهواره تا گور در حال دانش بجویی هست.
اون قاضیه که تا زمانیکه مشغول خدمته، حق خروج از کشور هم نداره، خوب در تیررس این زنان کارگر قرار گرفته. کاش کمی این زنان کارگر هم اعزامی به خارج داشتند تا بروند و کلفتی این پزشک ها و اون استاد دانشگاهها رو انجاها بکنند که ماها نمیبینیم.
میری یک دقیقه زیر دست دندون پزشک و دندون هات رو میسپری بهش. معلوم هم نیست گلسازیش رو دندونات درست انجام بشه، ولی بی چک و چونه همون اول پول گنده که حاصل پس انداز سالها کار کارگریت هست تقدیم میکنی. هیچ جای بحث هم نداره. سریع میگه موادم از خارج می آید، تایید وزارت بهداشت رو گرفته و همین کار رو گرون کرده!
میخوای بری زیر دست پزشک، فقط یک سلام بهش بکنی باید حق ویزیت بدهی. جراحی که این پزشکه میکنه، پولش قبل از اینکه بری زیردستش رو باید تقدیمش کنی. این پولهای کلان رو که اینها خرج میکنند نشون تو میدهند؟
استاد دانشگاه هم که باید بره خارج. اگر رفت اونجا و به زنش خیانت کرد، چه طوره که تو میگی ناز شستش! اگر شوهر تو هم بود همین رو میگفتی؟ مخصوصا که تو الآن داری اینجا کلفتی میکنی و دست و کمر خرج پول ناچیزی میکنی که بهت میدهند!
اینجا که میرسیم سریع میگه منکه رای نمیدم. اصلا باهام بحث هم نکن و من اهل بحث نیستم.
تنگدستی ذکاوت فرد باهوش رو کند میکنه. این رو امام علی گفته. با تحریم های آمریکا به این وضع افتاده که میخواد با استاد دانشگاهه بره خارج و بحث هم نمیکنه. یک خارجی شده که نمیخواد رای بده.
حالا این استاده میخواد به جلیلی به عنوان رئیس جمهور آینده رای بده. اونم چه استادی. استادی که اونقدر پولداره که خودش تو اینترنت و وبلاگش نوشته مثلا فلان کنفرانس خارجی که رفته، همونجا هم رفته یک چند تا زن تایلندی ماساژش داده اند. اونروز انیمه ژاپنی نگاه میکردم این زنهای ژاپنی داشتن پشت سر یک فاحشه حرف میزدند که میره تو هتل و مردها رو ماساژ میده.
فساد فساده. ایرانی و خارجی هم نداره. استاده خودش داره با زبون خودش میگه من این فساد رو کردم، خوش گذشت و خوب کردم. اونوقت این درمیاد میگه اینترنت دروغه!
دیگه باهاش بحث نکردم. بحث با کسی که خودش رو به خواب خرگوشی زده فایده نداره. لابد این میخواد دخترش رو به یک استاد دانشگاهی بده.
اومده ام میبینم این جلیلی مورد حمایت انقدر دانشگاهی واقع شده. با خودم میگم منکه فارغ التحصیل دکتری از این دانشگاه بودم آیا دانشگاهیم؟ که از جلیلی در لقای دانشگاه حمایت کنم. نگاه میکنم که نه، دانشگاهی تعریف دیگه ای داره. دانشگاهی که ما دیده ایم یک محل کوچک کسب درآمده که اگر یکی حرف بزنه و رسمی باشه اخراجش نمیکنند و بلکه از موقعیتی به موقعیت دیگه میره. اصلا آموزش میده برای آموزش. اصلا بهش بگی تو ما رو تو این چاه انداختی که تهش فقط یک مدرک بدهی میگه به من چه؟ من تضمین نکرده ام که بعد از اونهمه زحمت و درس و ریاضی و انتگرال انداختن تو به شغل برسی!
چه دانشگاهی که بزرگش کرده اند. حالا باز اون قاضی مملکت خوبه که شماها میبینیدش و هرکار میکنه سریع گزارش میدهید و دنیا رو پاره میکنید. از این استاد دانشگاه چی دیدین که پشت سرش حرف نمیتونید بزنید؟ استاد جلیل و گرانقدر میره به اسم مطالعه همه کار میکنه. برعکسش رو هم می آید تحویلتون میده. نشسته همه رو هم نگاه میکنه. بهش میگی به کی رای میدی؟ میگه من جلیل و گرانقدر به جلیلی جون رای میدم.
امروز براتون تبلیغ بازی همستر رو می آره، فردا تبلیغ کامپیوتر آیفون 14!
باز اگر گفتیم این همستر چیه و بازی نکنید، پشت سرش می آید از زبان تتلو مفسد فی الارض همین رو تحویلت میده که همستر بازی نکنید چون عالم و دانشمند جلیل و گرانقدر فرموده اند هرچیزی همه تویش برند اون خوب در نمی آید.
عجب عجب عجب.
از روزیکه ما دیدیم بعنوان یک ملیت تو ایران نقش درستی بهمون نمیدن چند تا کار باید همزمان میکردیم. یکیش این بوده که بنویسیم، حق ما رو نمیدن!
هربار تو این اخبار مثلا تهرانی ها رو تو جریان های 88 و 1401 نشون میدن مثلا میگیم شاید به خاطر آلودگی هواست که دارن اینطوری شورش میکنند. جریان 1401 یادمه تو اخبار این وانت پر از سنگ رو نشون میدادن از کرج راه افتاده بره بزرگراه تهران-کرج رو ببنده و مثلا شورش کنه. تو مشهد فوقش یک جریان ثابت پایه ای خیابان آبکوه بود و خیلی در مناطق مختلف مثل تهران جریان نداشت. بشمرم انگشت شماره: تو مشهد یک پارک ملتی بود و یک مجموعه بانکی بودن که بهشون حمله شد و یک چند تا خیابون معروف.
یعنی این جریانات دولت سیزدهم که با شهید شدن رئیس جمهورش هم ختم شد، یک چیز عجیبی بود. یادمه تو اخبار میگفت این دولت دست گذاشته روی زمینهای دانشگاه (های فاسد ایران) که به طرح مسکن ملی بدتشون و بعدش اینطوری شورش شد. به هرحال، شورشها رهبری میخواد.
حالا اون وانت پر از سنگ کرج یادم بود تا اینکه من داشتم طرح تفصیلی توس رو بعد از اینکه بعد از سی سال هنوز نوشته نشده و یک مهلت تا شهریور میخواهند بررسی میکردم.
میگن این شهرداری مشهد داشته 3600 هکتار از توس رو به منطقه منفصل مشهد اضافه میکرده که جهاد کشاورزی دخالت کرده و زمین های خودش رو برداشته و شده 2000 هکتار. باز دوباره مثل اینکه دعوا شده و شهرداری گفته من اصلا کاری برا این منطقه نمیکنم و باز فرمانداری وارد کار شده و گفته شهرداری به وظایفش عمل کنه.
من حرف از گلبهار نمیزنم که بگیم مثلا این شهر مثل کرج نسبت به تهرانه. بلکه دارم حرف از توس میزنم که از اول قرار بوده تخریب بشه و جلویش رو گرفته اند تا امروز که حتی میگن میخواهند به عنوان میراث جهانی ثبتش کنند.
نکته بعدی اینکه میگن جمعیت 40 هزار نفری این منطقه منفصل نباید بیشتر از 62هزار نفر بشه، چرا که نمیخواهند نگران مشکل آب و برق و گازش باشند!
فکرش رو بکنید این منطقه منفصل توس که با شاهنامه شناخته میشه دچار تداخل شده باشه با شهرک صنعتی توس که کنارشه و خودش رو عریض و طویل کرده و تا شاهنامه 14 کش اومده. طبق آمار رسمی تا سال 99 میگن جمعیت این منطقه 30 هزار نفره. یعنی، کل شاهنامه با اون همه عظمتش و قابلیتش برای تبدیل شده به میراث جهانی فقط دو برابر شهرک صنعتی توس جمعیت داره. اون هم چه شهرکی؟! شهرکی که مزیت اقتصادیش به خاطر تبدیل شدن به نقطه مرکزی آلودگی هوا کم شده. شهرکی که پهنه اش دقیق مشخص نیست. اون هم درست زمانیکه یک جهاد کشاورزی وسط نوشته شدن طرح تفصیلی توس یادش می آید که زمین های کشاورزیش باید دست نخورده بمونه.
آخر این چطور جمع زده میشه؟ اون جهاد کشاورزی که الآن امروز ما نگاه میکنیم کارخانه های یک شهرک صنعتی قدیمی جای زمینهایش رو گرفته، چی شد الآن یادش اومد زمین های کشاورزیش رو از طرح خارج کنه؟!
چرا وقتی کارخونه ها میاند و زمین تبدیل به کارگاه میکنن این یادش نمی آید که شکایت کنه؟!
بعد، فقط شهرک صنعتی توس هم نیست. کمی بالاتر و بعد از ورزشگاه ثامن الائمه و پارک جنگلی سوران یک روستا به اسم عسگریه داریم که اون هم شهرک صنعتی عسگریه کرده اند. میگن دارن صنایع محور غرب رو کوچ میدهند، آیا منظورشون از کوچ دادن اینه؟! اینه که زمین های روستای عسگریه تغییر غیرمجاز کاربری داده بشه و کسی شاکی نباشه؟! این تغییر غیرمجاز هم حد و مرز نداشته باشه!
زمانی اینها حرص دربیار میشه که میریم نگاه میکنیم این تهران و کرج که انقدر شاکی اند، وضعشون اندازه ما اون قدر بد نبوده. رفته ام گشته ام ببینم کسی بوده در نزدیکی ورزشگاه باشه و بخواهد فرهنگ سازی کنه و توپ چهل تکه فوتبالی بفروشه؟! میبینم بله، کرج
یکی تو شهرک بذر و نهال کرج کلی توپ وارد کرده و داره عمده و جزئی میفروشه. میگم عه، مثل ما. لابد دود تو حلقش رفته!
نگاه میکنم این شهرک بذر و نهال، اصلا چیزی هست که ییلاقات مشهد به چشم خودشون ندیده اند. ما هرچی دیدیم تغییر غیر مجاز کاربری بوده. این ها پارک زده اند، شهرکشون رو تو جاهای مختلف نقشه ثبت کرده اند. چند تا هتل داره. سایتهای خارجی دارن نشون میدهند که الآن دمایش چقدره و چقدر توریستیه؟!
اصلا بعد از اینهمه سال منطقه شاهنامه با اون آرامگاه یک دونه هتل نداره. بعد این یک شهرکه با چند تا هتل!
شاید همین هتل نداشتنش رو هم در مافیای هتل های جوار مشهد باید ببینیم! واقعا مافیا. اون ورزشگاه ثامن الائمه رو دوره رفسنجانی و دهه هفتاد و تقریبا همزمان با آغاز تاسیس شهرک صنعتی توس احداث کردند. برید ببینید که کلی خبر پخش کردند که همین یک ورزشگاه چهره معنوی شهر رو از آثار شیخ بهایی تغییر میده! یعنی اون شهرک صنعتی توس با اون کانونیتش برای آلودگی هوا که دقیقا چسبیده هم به دود کارخانه های مشهدی، مشهد رو تغییر نمیده، همین ورزشگاه عامل تغییر چهره مشهد به زشت شدنه!
رفته ان یک پایتخت نشینی میکنن و هی تظاهرات و تجمع و اینها که شهرک بذر و نهالشون رو ببرند بالا، وگرنه که ما خیلی قانونی یک رئیس جمهور رئیسی از مشهد فرستادیم جای اونها، نونش رو نخوردیم، کتکش رو با پیاز خوردیم!
دو-سه شب پیش، چنان آلودگی هوایی مشهد پیدا کرد که هرکسی به یه نحوی از خودش واکنش نشون داد. شاخص کیفیت هوا این رو نشون نداد و اصلا مشهد از waqi.info بین المللی خارج شده بود. انقدر فاکتور دخیل در این آلودگی به ذهنم رسید که دقیقا نفهمیدم چه عاملی میتونه منشا این آلودگی باشه. انتخابات 1403 منشا هست؟ خودمون هم که به نوعی تو شهرک صنعتی نشسته ایم و فقط کافیه یکی کوره اش رو روشن کرده باشه، انقدر امواج الکترومغناطیس بالا رفته بود و آفتاب سیخ و داغ شده بود. هر کی میرفت تو آفتاب دچار گرمازدگی میشد. حالا شما بهش آب بد شاهنامه و اینکه نمیخواهند کلا برایش برنامه ریزی کنند و اگر بتونند جمعیتش رو هم کم میکنن تا بلکه آبش رو تامین نکنند اضافه کنید. بهش اضافه کنید که یک شهرک نه از نوع بذر و نهال، بلکه صنعتی با دود کارخانه ها و قاطی پاتی کنارش در حال توسعه است که خودش یک تنه کانون آلودگی هواست. اینها رو بهش اضافه کنید.
به این روز از سال که رسیدیم با قتل داریوش مهرجویی مردم ساده دل طور دیگری به قضایا نگاه میکنند. تو خیابون جنت مشهد راه میرفتم (الآن دیگه بالا شهر محسوب میشه)، پیرمرد و پیرزنی از در خونه شون رد شدن که برن مغازه. بگم این ها انقدر ترسیده بودن، حتی از من، که پیرمرده از من که بین خودش و زنش داشتم راه میرفتم ترسیده بود. بعد باز نگاه میکردن این به قیافه اش نمیخوره، باز مثلا پالتوم رو میدیدن و احتمال میدادن شاید هم ابزار کشت و کشتار رو تو پالتو قایم کرده ام!
البته، اگر اونها قبلا فرضیه دشمنی با من رو نداشتن، این از ذهنشون هم خطور نمیکرد. به نظر من سینما بخشی از اون زندگی ما مردم بود که حسابی توش با الگوریتم و برنامه نفوذ کردن و حالا این هم ادامه اش هست. اون روز از همین مرکز صبای مشهد داشتم رد میشدم یک دختری همینطور باز با ترس به من نگاه میکرد. قیافه من، آرومه، و البته بین نفوذی ها شناخته شده. گفتم لابد من رو میشناخته و حالا که دیده، از بس دشمنی کرده و نگذاشته من به جایگاهم برسم، ترسیده.
از استادم شروع کنم. از یک جایی مردم از همین دانشگاه من رو تف کردن. من خیلی سعی کردم خودم رو بهشون بچسبونم. نگاه میکنی، هرکسی چون بقیه یک کاری میکرد، اونهم همون کار رو میکرد. گذشت و من از جایگاهم پایینتر اومدم تا حالا. روزیکه یکیشون داشت میرفت مکه به من زنگ زد و حلالیت خواست و گفت ببخشید! من چیکار میتونستم بکنم؟ فوقش باید میگفتم باشه.
اونروز که داشتند تفم میکردن همه با هم این کار رو میکردن، و حالا هم که داره میره مکه چون همه در این جور مواقع حلالیت میطلبن این هم حلالیت میطلبه. چون همه این کار رو میکنن! دیگه چی از این بالاتر، دانشگاه رفته، دکترا گرفته و میخواسته الگویش شهید چمران بشه.
آزاده نامداری خودکشی کرد و بعد از او هم کیومرث پوراحمد. توجه کنید که اینها سر پنهانی در همین دانشگاه دارن. همین دانشگاهی که چون توش همه یک کاری میکنن، یک وقت میبینی پارتی به جایی میرسه که آخرش یا از همدیگه بخوان خودشون رو بکشن و یا به قتل برسن.
اونروز داشتم درباره این دختره دشتی که شمال باباش کشته بودش میخوندم. خانواده اش میگفتن، این دختر 17 ساله رو فقط بابایش نکشت، بلکه فامیل هم بودن. مثلا عموی دختره به بابایش گفته بود زن و بچه ام رو میسپرم به تو، خودم دخترت رو میکشم. بابای دختره هم قبل از اینکه بکشدش از خود دختره خواسته بود خودش رو بکشه.
رفته بودم با کلی هزینه دکتری بگیرم. استاد پزشک زاده، شده بود استاد من. نگاه کرد اینها دکتری هستن، بالاخره نباید دست خالی برن. دیتاستش رو داد دست ما باهاش تمرین کار کنیم. فقط یک توضیح داد که یکی از ستون ها انرژی هست. ما هم که هرچه خرتر باشیم بهتر بود، رفتیم و روزها کار کردیم و تمرین تحویل دادیم. بعد از اون استاد دیگه ام ازم خواست مقاله بدیم. ظرف یک ماه باید چاپش میکردم. اومدم از این دیتاسته استفاده کردم و فقط نخواستم اسم استاد تمرینم رو بنویسم. بعد از اون نفهمیدم چطور شد که این باهام چپه شد.
مقاله هم کلا رد شد و با اون مقاله به جایی نرسیدم، ولی سر جلسه ارائه م طوری داد کشید که استاد دیگه ام گفت ادبیات نداری و نمره ای داد که کلا نسبت به آینده پس از دکتریم بی انگیزه بشم. بقدری از این استاد به ظاهر اسلام دوست و طرفدار دین و مذهب و حجاب و دانشگاه بدم اومد که همون موقع برای مدتی اصلا حجاب رو هم گذاشتم کنار؛ از مظاهر دین بیزار شدم.
سالها بعد، همینطوری گفتم اون مقاله چی شد؟ رفتم سراغش و باز خواستم بفهمم اون دیتاست چی بود؟ خود منشا داده ها رو پیدا نکردم، ولی به چیز جالبی رسیدم، و اونهم ارث بری خاندانی این استاده از هم بود. ارث فقط در چیزهای فیزیکی نیست، اینها مثلا در تعداد ارجاعاتی که به مقاله یکی میخورد از هم ارث بری داشتن. اصلا ارجاعات مقاله این استاده که پروفسور محسوب میشه در خارج برابر بود با یکی که شاید دخترش بود در دانشگاه آزادی با حتی یک رشته دیگه. باز از اونطرف در کوره دانشگاهی یک شهر دیگه.
همین استاد مقاله و کار تحقیقی داشت درباره پیشبینی نتایج انتخابات. یعنی نگاه میکنی در بیرون یک آدم عادی محسوب میشه، و اثری از اون کارش در انتخابات نیست، ولی این رو بعنوان یک خر که پول داده و زیر دستش نشسته و قرار نیست محترمانه به جایی برسه ازش میدیدیم که داره روی انتخابات هم الگوریتمی کار میکنه.
سینما هم جدا از دانشگاه نیست. این آزاده نامداری رو نگاه کنید، بخش پنهانی از سمت خانواده شوهر آخرش در دانشگاه داره. قبلش هم شوهر اولش سیاسی بود و جریانات اصلاح طلبان رو با پوپولیسم این ها پیش میبردن. این برای اون تو رادیو شعر میخوند و اون با اون یکی حسن خمینی رو پیدا کردن و این زن اون شد و از این بازی ها. باز بعدا اینکه میگفت حجاب چادر سیاهترش بهتره رفت با شوهر جدیدش سوئیس.
بعد کیومرث پور احمد خودکشی کرد. این هم از همون دسته خودکشی ها که میگی ازش خواسته ان یا خودش به زندگی خودش خاتمه بده، و یا مثل داریوش مهرجویی کشته بشه. باید انتخاب میکرده دیگه.
این وسط جامعه دانشگاهی هم بی نصیب نبودن. نمونه اش این دختره زهرا جلیلیان دانشجوی دکتری دانشگاه تهران. میره دانشگاه و کشته اش برمیگرده. حالا اینها میگن این نخبه بوده. بلکه بالاخره خر که نبوده، ولی باید ببینی سایه هاش کیا بودن که باهاش این وسط دوره افول اصلاح طلبان قرعه قتل و خودکشی به نامش افتاده. از همه هم این رسانه های خارجی بیشتر از ما پیگیر دلیل مرگش هستن.
اینها تا حالا اثرگذار بوده ان. اصلا من برای همین هم میگم ماهی از سر میگنده. اینها یک سرقضیه ان. وقتی رئیس جمهور یک کشور، همین رئیسی، درمیاد از دختری با تعداد 1000 مقاله بعنوان نویسنده جلوی رسانه ها تعریف میکنه، معلوم میشه که اینها چند مرده حلاج بودن. الآن من به خودم نگاه میکنم، چت جی پی تی هست، و به جز اون جامعه ای برای رسوندن خودشون به قدرت حاضرن اسمشون به جای اسم اون یکی دیگه حذف بشه تا قدرت برابر بعدا پیدا کنن.
بعدا اضافه کرد:
چه زن جوان و خوشگلی هم گرفته این مرد هشتاد نود ساله (داریوش مهرجویی). نگاه میکنم، طرف با چند سر عائله و چندین نسل فرزند به این سن که میرسه یک جورایی تنها میشه، مخصوصا اگر زن اولش هم فوت کرده باشه. اونوقت زن این پیرمرد در این دوره زمونه نباید عجیب باشه که بیبی شوگر شده. زن خوشگلی که فقط ممکنه نمونه اش رو در جریانات تجمعات زن، زندگی آزادی پیدا کنی، شده زن مقتول و همسر داریوش مهرجویی با شصت سال فقط کارگردانی. همه عکس هاشون هم سیاه گرفته ان و انگار میگی روتوششون از همین خیابان پشت نیویورک در اومده. اگر داشتن این زن در این موقعیت که زن ها و مردان مجرد زیادی هستند که خیلی میخواستن ازدواج کنند اما به دلایل مختلفی از جمله باد و آب و هوا و غیره نتونستن متاهل بشن، عجیب نیست، پس این که یکی هم پیدا بشه که بکشدش هم عجیب نیست.
اون روز از این نویسنده معروف دوران کودکی چند نسل این مملکت مستند ساخته بودن، چه مستندی. مهدی آذریزدی نویسنده معروف کتابهای کودکان با عینک ته استکانی بالاخره به خانه کلنگی پدریش برگشت، و وقتی برگشت، اگر کسی در خانه او را هم میزد، با دوربین و برنامه بود. اونوقت این تنها بود. ازش که میپرسیدی میگفت با زن رویاهایم در رویا زندگی میکنم. میگفت زن خرج و برج داره، برای من تو این سن. خبرگزاری کتاب درباره او نوشته که او در فقر و نداری زیست.
مستند ساز داستانی او (در برنامه آن مرد دیگر در را باز نکرد) هم نامردی نکرده و تا توانسته بود محیط اطراف این نخبه کشوری رو مخوف و حسابی مشکل ساز نشان داده بود. نخبه بود، از سال 43 قبل از بدنیا آمدن بسیاری پدرمادرهای ما شهرت جهانی پیدا کرده بود. مهدی آذر یزدی در سال 1343 با کتاب 'قصه های خوب برای بچه های خوب' از یونسکو برایش جایزه در نظر گرفته بودن. او که برای فرهنگ این مملکت از دل و جان کار کرده بود و نوشته بود، حتی در حد یک مستند آبرومند در سن پیری هم برایش ارزش قائل نبودند و آنقدر هم زنده ماند تا سال 88 که اتمام حجت شود برای ما که اگر کسی کاری نکرد کوتاهی از خودمان بوده است. مهدی آذریزدی، همون موقعش هم با یک موتور سوار تصادف میکنه. این هم میتوانست مرگی ساختگی باشد. او در بیمارستان بر اثر جراحت تصادف میمیرد، اما چون این مملکت شفافیت ندارد و قرار نیست مردی از جنس این مردم در آن به شهرت برسد، حرفی و بحثی از او نشد.
جا داره، در موقعیتی که کشور از نظر فرهنگی نیاز داشت به مساله قدس و مسجد الاقصی برسه، صلاحیت کسانیکه خبر قتل یک نفر رو بجای هزاران مسلمان کسی با نام وزیر ارشاد و خبرگزاری های مختلف از جمله ایرنا، پخش میکنند مورد بررسی مجدد قرار بگیرند. چراکه، نه تنها این نشان میدهد دست کسانی مثل وزیر ارشاد برای پخش خبرهای چند پهلو باز است، بلکه نشان میدهد میتواند انحراف در عقیده و فکر ملت در زمان نامناسب صورت دهند. گو اینکه ابوموسی عشری ها در دوره امام علی قرار است تکرار شوند و ما نیز باید بجای پرداختن و تمرکز بر مسائل مهمتری، بدنبال صحنه جرم قاتلان دیگری باشیم.1
جا داره نام وزیر ارشاد کنونی در پخش گسترده این اخبار را بیاوریم:
دکتر محمد مهدی اسماعیلی
دکتر محمدمهدی اسماعیلی متولد 1354 در کبودر آهنگ، دانشآموخته کارشناسی حقوق دانشگاه شهید مطهری، کارشناسی ارشد روابط بینالملل دانشکده روابط بینالملل وزارت امور خارجه
بعدا اضافه کرد 2:
این تیکه مطلب تقدیم میشه به نویسنده های گمنامی مثل خودم که روزگاری میون مردم این سرزمین زیستند؛ نویسنده بانام یا بدون نام بودند و اتفاقا خیلی ها هم دوست داشتن بهشون محبت کنن، ولی بلد نبودن.
خونده بودم که یکی از راههای افزایش شانس ازدواج اینه که به چند آدرس نامه واقعی بدی. این تیکه رو بر این اساس مینویسم:
تو خیابان های پولدار نشین و قدیمی شهر مشهد (یک جاهایی محدوده ابن سینا، چمران و سناباد) داشتم میدویدم. آدرس بهم داده بودن و گفته بودن که بدو که برسی. همینطوری سر راهم خانواده های آشنا از کنارم رد میشدن. یکیشون که دختری بود همسن من سگ بزرگ سفیدی داشت. این سگ سفید بزرگ یک توله سیاه سفید هم همراهش داشت. از کنار دختر که رد شدم اول سگش اومد سمت من. من هم چون قصد نداشتم به اونها بربخورم، تلاش کردم سریعتر بدوم که ردشون کنم. دیگه من با سر میدویدم. من بدو سگ بدو، دختر بدو با توله سگ.
یک مسیری رو دویدیم تا بالاخره سر پیچ خیابان آرامی که بجز چند مغازه املاکی و بنگاهی چیزی نداشت متوقف شدم که آدرس رو دوباره چک کنم. از اینجا به بعد دختر میتونست بیاد و بهم بگه چرا میدوی که اینجا جای دویدن نیست. او نامه رو که دستم دید چون میدانست که متعلق به این محدوده نیستم، میخواست منصرفم کنه از گشتن دنبال آدرس. خلاصه، من رفتمو رسیدم به خانه های پردرخت و خلوتی که چون بن بست بود ماشین هم از کنارشون رد نمیشد. خلوت، دنج و زیبا و رویایی از این جهت که درختان انبوه توت و انجیر در آنها به هم گره خورده بودند. به خانه ای رسیدم در یک کوچه بن بست میانی بین دو خانه دیگر از همین جنس. پلاک 27، بین پلاک های 25 و 29. آدرس درست بود، مخصوصا که تا لب در پر بود از هدایای تحویل نگرفته شخص یا اشخاص پولداری، صاحب این خانه.
از این جا به بعد دیگه مهم نبود، آن دختر همراه من بود و یا خود من بودم یا با هم بودیم. دیگر غرق در منظره واقعی پر از نامه ها و هدایا شده بودیم. بقدری هدایا سرازیر شده بودند که تا جای در ورودی فقط کافی بود دست دراز میکردی و آخرین هدیه رو برمیداشتی. خانه نبود، قصری بود مملو از هدایای خوانندگان و جامعه طرفداری. هدایا یک سریشون شامل وعده های ناهار و شام میشد که طرفداران اینها براشون ارسال کرده بودند. کلی دوغ لیوانی سر هدایا بود و معلوم بود با فرض اینکه برای چند نفر باشه تدارک دیده بودن. ساعت نزدیک ظهر بود و من آخرین نامه هدیه رو باز میکردم، غذایش مال من میشد. نامه همراه دو تا ساندویچ الویه میشد. نامه رو باز کردم ببینم نویسنده کیه. نویسنده اینطور نوشته بود:
آقای آندره ژید، یا آندره شید یا آندره شیدیار
...
معلوم خود طرف هم نمیدانست که نویسنده محبوبش دقیقا کیست. فقط شاید چون میدانست که اگر این نامه رو به این آدرس بفرستد کسی جوابش را نمیدهد و اینکه شنیده بود نویسنده محبوبی آنجاست، نامه رو شاید برای افزایش شانس و بخت آنجا فرستاده بود.
_____________________
1-در تاریخ 30 مهر 1402 نوشته شد: از سه هفته قبل که سالروز تشکیل انتفاضه در قدس اشغالی میگذرد و حمله شهرک نشینان افراطی چاشنی آن میشود، یک هفته اش که به ماجرای قتل داریوش مهرجویی همزمان با پرداختن به مسائل قدس میگذرد. در پایان این یک هفته هم آمار کشته شده ها داده میشود، و یک برگ صلح قاهره نیز قرار میشه که امضا بشه. اینها همه در حالیه که بیانیه مشترک گروههای فلسطینی این بوده که تلاش ها باید برای مقابله با نسل کشی در غزه متمرکز شود.