Hello Abroad

Hello Abroad

This Weblog is for Foreingers
Hello Abroad

Hello Abroad

This Weblog is for Foreingers

به حاشیه راندن استعدادها

چند روز پیش صحنه‌ای دیدم که ذهنم را به سال‌ها قبل پرتاب کرد. پرچم‌های آمریکا و اسرائیل را روی زمین کشیده بودند تا رهگذران با عبور از رویشان ابراز انزجار کنند. پسری نوجوان، با دقتی وسواس‌گونه، حرکاتش را تنظیم می‌کرد تا مبادا پایش روی پرچم‌ها قرار گیرد. این تصویر یادآور دگردیسی عمیقی است که در رفتارها، ارزش‌ها و باورهای نسل‌ها رخ داده؛ تغییری که ریشه در دهه‌ها سیاست‌گذاری، تجربه‌های زیسته، و سرخوردگی‌های فردی و جمعی دارد.
به سال‌ها پیش برمی‌گردم. زمانی که مردی با کراوات در باد رها کرده در وسط میدان، بدون واهمه‌ای از نگاه‌ها، خودنمایی می‌کرد. همان زمان احساس کردم «فانتزی مهاجرت» به آمریکا و اسرائیل برای برخی به رؤیایی قابل دسترس تبدیل شده است. سال‌ها بعد، دیدم که نه‌تنها آن فانتزی رنگ واقعیت گرفته، بلکه موجی از میل به ترک وطن، به شکلی عادی و روزمره، در میان جوانان ریشه دوانده است.
اما چرا؟ شاید بخشی از پاسخ را باید در برخوردی جست‌وجو کرد که جامعه با استعدادها و افراد شایسته داشت؛ جایی که تمجید جای خود را به تحقیر داد و حسادت، جایگزین حمایت شد.
اواخر دهه هفتاد، نوجوانی پانزده‌ساله بودم؛ سنی میان کودکی و بزرگ‌سالی. آن زمان برخلاف امروز، خبری از آموزش رایگان و منابع بی‌پایان اینترنتی نبود. برای آمادگی آزمون‌های زبان، باید کلاس‌هایی فراتر از درس‌های مدرسه می‌رفتیم. در مشهد، کلاس‌های زبان مدارس غیرانتفاعی امام حسین شهرت زیادی یافته بودند. والدین با آرامش خیال، فرزندانشان را به این مدارس می‌سپردند—نام مقدس «امام حسین» پشتوانه‌ای برای اعتماد بود.
من هم در آزمون تعیین‌سطح شرکت کردم و خوشحال از صرفه‌جویی در هزینه سطح اول، وارد سطح دو شدم. اما وقتی برنامه این کلاس‌ها با ساعات مدرسه تداخل پیدا کرد، امید داشتم دست‌کم مبلغ پرداختی بازگردانده شود. با مادرم که زبانی آرام‌تر از من داشت، نزد مدیر مدرسه رفتیم، اما به‌جای درک و انصاف، با انکار و بی‌توجهی مواجه شدیم. مرد جوانی که چهره‌ای انقلابی داشت و دم از ولایت و ظهور می‌زد، پول را نداد. این ماجرا تنها یک بی‌عدالتی ساده نبود؛ آغاز یک درک تلخ از چهره‌ای بود که بعدها در جای‌جای جامعه تکرار شد: ظاهر انقلابی، اما باطنی دور از عدالت.
در آن سال‌ها، حتی در مسیر رفت‌وآمد به کلاس‌ها، نگاه‌های تحقیرآمیز، رفتارهای پر از طعنه، و حسادت‌های آشکار را تجربه می‌کردم. اگر با زن و شوهری جوان هم‌مسیر می‌شدم، نوع نگاهشان چنان خصمانه بود که گویی مزاحم زندگی‌شان شده‌ام. توهین‌های پنهان، یاد گرفته‌شده و سپس منتقل‌شده، بخشی از فضای اجتماعی آن زمان بود. و من، با آنکه هنوز هجده‌سالگی را ندیده بودم، در دلِ این جامعه، بزرگ شدم.
سال‌ها گذشت. امروز، در میان اخبار جنگ دوازده روزه ایران و اسرائیل، یکی از همان چهره‌های آشنا—با ظاهر مذهبی، با ریش و چهره‌ای که یادآور انقلابی‌گری دهه هفتاد شمسی بود—را می‌بینم که نه‌تنها در کانادا ساکن شده، بلکه دخترش نیز در همان‌جا ازدواج کرده و خود او با رسانه‌های دشمن مصاحبه می‌کند، بی‌هیچ نشانی از آرمان‌های گذشته.
در دهه شصت، در روزهای جنگ تحمیلی، تفکیک چهره انقلابی از دیگران ساده‌تر بود. بسیاری از جوانان حتی نام خود را عوض می‌کردند تا بیشتر با فرهنگ شهادت و مقاومت همخوان باشند. اما تنها در فاصله یک دهه، گسستی رخ داد که اکنون نتیجه‌اش را در جامعه می‌بینیم؛ جایی که اسامی مذهبی جای خود را به نام‌های بی‌ارتباط با فرهنگ دینی داده‌اند و تمایل به مهاجرت به مسئله‌ای عادی تبدیل شده است.
امروز شاید برخی همچنان از مهاجرت فرزندانشان به غرب خوشحال باشند، یا ازدواج پسرشان با دختری چشم‌آبی را افتخار بدانند. اما واقعیت این است که نسل‌ها تغییر کرده‌اند و من هم دیگر آن نوجوان ساده و خام گذشته نیستم.
سال‌ها پیش، با وجود شاگرد اول بودن، هیچ‌گاه اجازه نیافتم در همان مدارس امام حسین تدریس کنم—مدارسی که حتی در خارج از کشور هم شعبه داشتند. در عوض، دانشگاهی که هزار حرف و حدیث درباره‌اش می‌زدند، به من فرصت داد و من توانستم در آن‌جا بدرخشم. امروز می‌بینم آن دانشگاه، به‌رغم همه کاستی‌ها، به‌مراتب از آن مؤسسات به‌ظاهر مذهبی بهتر عمل کرد.
ما در کلاس‌های کامپیوتر همراه معلم وارد می‌شدیم و یکی از دانش‌آموختگان همان مدرسه که ادعای طراحی بنر با فتوشاپ داشت، شده بود ناظر آزمایشگاه! آزمایشگاهی پر از رایانه‌های فرسوده که کار خاصی نمی‌کردند، اما برای آن خانم شغلی ساخته بودند—در حالی‌که برای ما که با مدرک و مهارت فارغ‌التحصیل شده بودیم، جایگاهی در همان‌جا متصور نبودند.

_______________

A few days ago, I saw a scene that took my mind back many years. American and Israeli flags were spread out on the ground so that passersby would express their disgust as they walked over them. A teenage boy, with obsessive precision, coordinated his movements so that his feet would not step on the flags. This image is a reminder of the profound transformation that has occurred in the behaviors, values, and beliefs of generations; a change that is rooted in decades of policymaking, lived experiences, and individual and collective frustrations.
I go back many years. When a man with a tie hanging in the wind stood in the middle of the square, unfazed by the gaze. At that moment, I felt that the “fantasy of immigration” to America and Israel had become an accessible dream for some. Years later, I saw that not only had that fantasy become a reality, but a wave of desire to leave the homeland had taken root, in a normal and everyday way, among young people.
But why? Perhaps part of the answer lies in the way society treated talented and capable people, where praise gave way to contempt and jealousy replaced support.
In the late 1990s, I was a fifteen-year-old teenager, a time between childhood and adulthood. Back then, unlike today, there was no free education or endless online resources. To prepare for language exams, we had to take classes beyond school lessons. In Mashhad, the language classes of the non-profit Imam Hussein schools had become very famous. Parents entrusted their children to these schools with peace of mind—the holy name of “Imam Hussein” was a guarantee of trust.
I also took the placement test and, happy to save on the cost of the first level, entered the second level. But when the schedule of these classes interfered with school hours, I hoped that at least the amount paid would be returned. With my mother, who spoke more calmly than me, we went to the school principal, but instead of understanding and fairness, we were met with denial and indifference. The young man who had a revolutionary face and who promised to be a prophet and a prophet did not pay the money. This incident was not just a simple injustice; it was the beginning of a bitter understanding of a face that was later repeated in many parts of society: a revolutionary appearance, but an inwardness far from justice. In those years, even on the way to and from classes, I experienced contemptuous looks, sarcastic behavior, and open jealousy. If I walked with a young couple, their gaze was so hostile that it was as if I had intruded on their lives. Hidden insults, learned and then transmitted, were part of the social atmosphere of that time. And I, even though I had not yet turned eighteen, grew up in the heart of this society.
Years passed. Today, amidst the news of the twelve-day war between Iran and Israel, I see one of those familiar faces—with a religious appearance, a beard, and a face reminiscent of the revolutionaries of the 1970s—who not only settled in Canada, but whose daughter also got married there and who himself gives interviews to enemy media, without any sign of past ideals.
In the 1960s, during the days of the imposed war, it was easier to distinguish the revolutionary figure from the others. Many young people even changed their names to be more in line with the culture of martyrdom and resistance. But in just a decade, a rupture occurred, the results of which we now see in society; where religious names have been replaced by names unrelated to religious culture, and the desire to emigrate has become a normal issue.
Today, some may still be happy about their children migrating to the West, or consider it an honor for their son to marry a blue-eyed girl. But the truth is that generations have changed, and I am no longer the naive and naive teenager of the past.
Years ago, despite being a first-year student, I was never allowed to teach in the same Imam Hussein schools—schools that even had branches abroad. Instead, a university that was talked about a thousand times gave me the opportunity, and I was able to shine there. Today, I see that university, despite all its shortcomings, performed much better than those seemingly religious institutions.
We would enter computer classes with the teacher, and one of the graduates of the same school who claimed to have designed banners with Photoshop had become the lab supervisor! A lab full of worn-out computers that didn't do much, but they had created a job for that woman—while they didn't envision a place for us, who had graduated with degrees and skills.

متانت خود را حفظ کنید

سال ۹۱ خیلی سال آرامی بود. اواخر دوره احمدی نژاد بود و دانشجویان خیلی عادی برای آینده خود برنامه ریزی میکردند.
ما آن زمان دو مدل استاد دانشگاه داشتیم که باهاش پایان نامه ارشد بگیریم: یک استادی که مشخص میکرد کاملا برای ایران ساخته شده و اقتدار ایرانی را باید فریاد میزد و استاد دیگر که با اسمش میرفتی خارج.
یک روز اتفاقی سر جلسه ارائه یکی از دانشجویان این استاد خارج رفته رفتم. همسرش هندی کم دستش بود و داشت از یکی از مهمترین وقایع زندگی مشترک تا آن زمان که داشتند فیلم برداری میکرد.
آخر ارائه شیرینی پایان نامه را که خوردم گفتم این دختر آنقدر با من خوب بوده فایل ارائه رو هم بگیرم.
رفتم جلو و اون هم با مهربانی فایل ارائه را داد.
من خوشحال آن روز شیرینی خورده بودم. یک فایل ارائه هم دستم بود.
اومدم خونه و دیدم فایل عوضی بهم داده. مدت زیادی طول نکشید تو اینترنت دیدم بدون حجاب رفته کانادا.
اون زمان هنوز بی حجابی در کانادا آنقدر رسمی نبود.
این رو برای امروز ایران گفتم. دیروز در آرامش و امنیت جدی کشور آن وضعیت ارتباطی را باهم داشتیم. خواستم بگم:
دوستان عزیز هنوز عده ای به آرامش اعتقاد دارند. لطفاً هنگامی که در بی اعتقادی به سر میبرین، تا آخرین لحظه متانت خود را حفظ کنید و اجازه دهیم هموطنان نیز احساس آرامش کنند.

Dear friends, some people still believe in peace. Please, when you are in disbelief, maintain your composure until the last moment and let your fellow countrymen feel peace as well.

سفرهای زیادی پیش رو داریم. اگر در ایستگاه اندکی بی نظمی دیدیم صبر و متانت را سرلوحه خود قرار دهید تا از خود چهره آرامی در خاطره ها بجای گذاشته باشیم.

امروز شاید خیلی عادی ببینید یکی که تا دیروز حرف از انقلاب و اسلام میزد به خاطر زندگی در یکی از کشورهای متخاصم کاملاً برعکس، علیه ایران و رهبری انقلاب اسلامی حرف بزنه و چهره خائن از خودش به جای بگذارد.
هم ما دقت کنیم که رسانه همه آنچه ممکنه بگه راست نباشه و شرایط را در نظر بگیریم و هم آن خائن نگران چهره آینده باشه.

سناریو جنگی- حضور داعش

یک استراتژی حمله جنگنده های سمت رژیم صهیونیستی رو اوایل اکتبر، یعنی اول جنگ اسرائیل-غزه برای مشهد وبلاگ آه محتمل گرفتم. یک سناریوی دیگر رو اینجا می آرم.
اول یک توضیح بدم راجع به جنگ جهانی. جنگ که الآن احتمالا خیلی ها بدونن جهانیه. براتون هم توضیح میدم چطوری.
الآن نگاه کنید، ما هر بار به این stackxchange (محلی برای حرف زدن غیر کامپیوتری) سر میزدیم با خودمون میگفتیم فلسفه خداپرستیشون کو؟ سایتشون بیشتر حرف از این بود که پایان نامه ام رو چیکار کنمو چطوری نمره بگیرم و از این بازیها که تو دانشگاه های سمت ما راه انداخته ان. از هر چیز دیگری حرف میزدن به جز زن و شوهر و بچه.

راهکارهای زندگیشون کجاست؟ ماها مثلا تو نی نی سایت خیلی از این حرفا میزنیم. مثلا میگیم الآن در سطح خانواده بهم خیانت شده و یا مثلا امروز ابتکار عملم در پخت غذا چی بوده. درباره خواستگاری حرف میزنیم. یک اتحادی در این زمینه ها داریم. اونجا انتظار نداری از این حرف ها بزنن، و از این خبرها نیست. من قبلا (در حد 5-6 سال پیش) با یک دختری از اون ورها وبلاگی حرف میزدم میگفت خیلی راحت، اینجا برای ما فوتبال جهانی معنی نداره و فوتبال آمریکایی (یک فوتبال خشنه) تو بورسه. حالا من یک وبلاگی سطح پایین پیدا کرده بودم و عادی بنظر میرسید. مثل خودمون بودن انگار. این میگفت مثلا اولین باره جای گرمی مثل اونجا برف اومده (برعکس اینجا که برف کم شده) و مثلا میگفت دعا کرده.

از سمت آمریکا و سایتهای متحدالمرکزش الآن ارتقا پیدا کرده اند و در حد weapon (سلاح) و چطوری چیکارش کنیم دارن حرف میزنن؛ یعنی همینقدر مردمشون بدونن فعلا خوبه و راضین. دانشگاهش که اونطور، مردمش که داریم میبینیم.
از کانادا چطور؟ خب شما جریان تظاهرات نخست وزیرش رو سال 1401 در جریانات زن زندگی آزادی دیدین. اونجا باید فیلم هایی بسازن در حد هالیوود و وسترن با هدف تخریب آسیا و آفریقا تا آمریکا سر بمونه.
فعلا اینطوریه. تا ببینیم جریان چطوری پیش میره.
من یک چند روزه از آلودگی هوا مینویسم. رفتم این سایت waqi.info رو اون روز که تلویزیون هی النینو میکرد و هی میگفت آتشفشان ایسلند نگاه کردم. تمام ایستگاههای هواشناسی ایران تعطیل بود، شهرداری ها هم که داده هاشون رو بروز نمیکردن. هوا روغن داشت. بنظر می اومد اتفاقی در حد خرابکاری رخ داده و شده و حالا فکر میکنن اگر اطلاعرسانی عمومی نکنن دشمن قبل 22 بهمن (روز جمهوری اسلامی) به هدفش نمیرسه.
دیشب و دیروز خیلی خبر جنگ جهانی دست به دست میشد. اصلا تلویزیون افتاده بود مثل آژیر خطر روی سلام فرمانده. هی تکرار میکرد. قضیه چی بوده؟ قضیه اینه که مردم دارن درگیر میشن. شاهچراغ رو که یادتونه؟ قطعا باید یادتون باشه، چون دو سال پشت سرهم یک نقطه رو هی داشتن چریکی میزدن، به اسم داعش. یک دویست نفری هم که چند روز پیش در جریان کاروان راهیان نور به سمت مقبره حاج قاسم سلیمانی مردم رو شهید کردن و گفتن کار خودشونه.
آمریکا تو منطقه است، و ما بیخود فعلا کاممون رو شیرین میکنیم که مثلا پایگاه نفوذ حمله اونها رو زدیم. اینها کارشون تربیت داعش چند ملتیه و میفرستنشون بین مردم. یعنی قشنگ حالت گروگان گیری در حد جنگ میشه این منطقه، با چند نفر؟ با عده محدودی، ولی تعداد سلاح های بالایی.
مواد لازم از سمت دشمن
هدف: مردم
ابزار: سلاح های جنگی مثل دودزا، تفنگ (هفتتیر، کلاشینکف و هر چه که بیشتر بکشد)

مواد لازم از سمت ما
چند تا بتادین و کمک های اولیه این ور اون ور بگذاریم. چرا؟ تو همون جریان کاروان راهیان نور تلویزیون نشون داد؛ بیمارستان های کرمان آماده باش بودن و با یکی از کادر درمان که مصاحبه کردن گفتن ما میدونستیم و آماده بودیم.
بله، میدونستن این اتفاق می افته و آماده باش بودن.
حالا هم همینطوره، بیمارستانهای ما آماده باش هستن و حتی خودمون.
حالا من میخوام که شما رو آماده کنم.
سلاح چی داریم؟ مگر میدونیم داعشی که با هلی کوپتر فرستادن اینجا چطور میخواد با ما درگیر بشه؟
فرض کنید که رفتیم همایش. یک چند نفری شده ایم و نگاه میکنیم عه داعش با سلاح هایش افتاده دنبالمون. قبلش هم در جریان همایش کادر درمان همیشه در صحنه با خبر بودن.
حالا ما باید چی کار کنیم؟ هیچ، بین نیروهای جنگی که سلاح به دستن، قرار میگیریم و هربار نگاه میکنیم سپر بلا نشیم؛ تعقیب و گریز تا رهایی کامل از دشمن که مثلا الآن اسمش داعشه.
اونطرف، دشمن میخواد بیشتر بکشد دیگه. نیروهای جنگی ما هی باید سناریو عوض کنند. اونها مثلا ماها که غیرنظامی هستیم رو حفاظت میکنند و هدایت میکنن به امن ترین مکان نزدیک ممکن. درسشون بوده و بلدن. مکان بعدی ما پناه بردن به مدرسه است و یا مثلا بیمارستان. دشمن هم همین رو از قبل حدس میزده و بارها در پادگانهای شبیه سازی شده آمریکایی تمرین کرده. ما میریم مدرسه مثلا که اونجا قایم بشیم و پناه ببریم. مدرسه معمولا این خوبی رو داره که یک مکان جا دار، و دو طبقه است که از بالای پنجره میتونیم دید داشته باشیم. یک چند نفری رو میزنیم و شاید خسته میشیم. و شاید هم فکر میکنیم که حالا که طبقه دو ساختمونیم احتمال حمله نیست و دیگر نیازی به گریز نیست. نگو آرامش قبل از طوفانه. حالا چی بشه اتفاقی عین این فیلمهای خارجی بفهمیم که مثلا دشمن که یکی موبوره، یکی مال این کشوره، یکی مال کشور دیگه است رو الآن زدن دستش رو شکستن، باز داره جا عوض میکنه و حدس میزنه مکان بعدی استقرار ما بعد از گریز کجاست که اینجا اگر یکی دو تا نیرو گذاشت، بره اونجا کمین کنه.

الآن وضعیت اینطوریه. حالا فعلا میگم تا ببینیم بعد چی میشه.