تجربه من از موفقیت، نه در سایهی خصوصیسازی ساختاری، بلکه در نتیجهی خصوصیسازی دیدگاه و رهایی از تفکر انحصاری و کند دانشگاهی شکل گرفت. وقتی منتظر اجازه نماندم و خودم مسیرم را ساختم، تازه فرصت رشد واقعی فراهم شد.
نتیجه گیری:
سالها وقت، پول و انرژی صرف دانشگاه کردم؛
نتیجه؟ یک برگه امتحان، یک خودکار، و حداقلترین امکانات.
دسترسی به منابع اساتید؟ حتی رمز سایت هم نداشتم!
توقع سردبیری نشریه علمی داشتم؟ زیادهخواهی بود! چون هنوز هم مطمئن نیستن به اندازه کافی ازشون عذرخواهی نکردم.
اما تصمیم گرفتم مسیرم رو جدا کنم.
یک شرکت خصوصی تأسیس کردم، بدون هیچ وابستگی به استاد، دانشگاه یا سهمیه.
مدیرعامل خودم شدم، مدیر مسئول نشریه خودم.
هر چی تو دانشگاه نمیدادن، تو شرکت خودم ساختم.
نه دانشبنیان بودیم، نه ژست دانشگاهی داشتیم، اما «واقعاً» رشد کردیم.
موفقیت من نتیجه «خصوصیسازی دیدگاه» بود.
وقتی از فضای بسته دانشگاهی خارج شدم، تازه فرصتهام شروع شد.
______________
Private Company, Privatization or Privatization Game
In recent years, the discussion of privatization in Iran has become a bitter experience for many. Cases such as the elimination of insurance and benefits, mass layoffs, non-payment of salaries, and even the unethical exploitation of user data on online platforms have all occurred under the shadow of what is called “privatization.” But were these really privatizations? Or were they simply a kind of “privatization game” with a polished appearance and an unstable inner core?
The reality is that what has been experienced as privatization in Iran has been more like an imperfect imitation of the original concept. But in the meantime, for me, the author, the experience of starting a private company of my own, outside the formal context of the university and the government system, was a different and fruitful path.
While I had spent millions of tomans on tuition, time, and energy to gain opportunities and facilities at university, I had received nothing more than an exam paper and a pen, but starting my own company opened a new window. Even at higher levels of education, promises such as employment at airports, national projects, or important scientific collaborations remained more like dreams. I did not even have access to some of the professors’ digital resources or a simple user account.
In contrast, despite all the difficulties, I founded my own company; without being dependent on a professor or the university. I became my own CEO, I became the editor-in-chief of my own scientific journal, and I gained access to resources that were not even taken seriously in the traditional academic structure.
What is more interesting is that since this company did not make any contributions to the university, it did not even receive the label “knowledge-based.” But in practice, the results we achieved were more real and valuable than many flashy university projects. Everything that the official system denied me, we achieved in the independent structure of our company.
My experience of success was not shaped by structural privatization, but by the privatization of perspective and liberation from the monopolistic and slow thinking of academia. Only when I did not wait for permission and forged my own path did the opportunity for real growth become available.
Conclusion:
I spent years of time, money, and energy on university;
The result? An exam paper, a pen, and the bare minimum of facilities.
Access to professors' resources? I didn't even have a password!
Did I expect to be the editor of a scientific journal? That was too much! I didn't apologize to them enough because they are still not sure.
But I decided to go my separate ways.
I founded a private company, without any affiliation with a professor, university, or quota.
I became my own CEO, the editor-in-chief of my own publication.
Whatever they didn't give me at university, I built in my own company.
We were neither knowledge-based, nor did we have an academic posture, but we "really" grew.
My success was the result of "privatizing the vision."
When I left the closed space of academia, my opportunities just began.
برام پست این ریاضی دانه جالبه. آدم وبلاگش رو که میخونه احساس میکنه مسأله ریاضی حل کرده و الان فاصله مون تا خدا رو هم حساب میکنه. حالا کلا تو کل وبلاگش چیزی بجز تدریس خصوصی بیشتر نزده ها، ولی تاریخ هایش جالبن.
یکی سال مهمه و دیگری ماه. سال های ۹۲ و ۹۳ که از دانشگاه فارغ التحصیل شده و باید ثمره اینهمه انزوا و ریاضت رو میدیده تازه فهمیده هیچ جایی برایش کار نیست. سالها بود هم خبری از بیمه بیکاری فارغالتحصیلان دانشگاهی نبود. قبل از آن هم در طول دوران دانشجویی اگر ممتاز شده بود، فوقش بهش یک روز ماکارونی با سویا رایگان داده بودند. همین فقط یک روز ماکارونی رایگان شدنه پس انداز که نمیشده براش.
گذران زندگیش بد نبوده تا دی ۹۷.
سال ۹۷ سالی هست که یک دور بانکها پول مردم رو خوردند. آخر سال ۹۶ از طرف بانک مرکزی ایران و به نیابت از مردم ده ها تن طلا به ده نفر دلال فروختند و اوضاع کشور را به وخامت بردند. این اتفاقات رابطه عجیبی با روی کار آمدن ترامپ داشت. ترامپ رو دولت اقتصادی آمریکا میدانستند. او سال 96 طمع خود از خروج از برجام را نشان داد و طولی نکشید که یک باره بانک مرکزی کلی طلا بین فقط ده نفر حراج کرد. آستانه تحمل و عکس العمل مردم و خصوصا فارغ التحصیلان دانشگاهی در دی ۹۷ دیده میشه.
بعد دیگه خیلی مرتبط با تاریخ گذاری های سیاسی آمریکا این فارغ التحصیله اوضاعش بد میشه:
آبان ۹۸، شهریور ۹۹، اسفند ۱۴۰۰، آبان ۱۴۰۱، اسفند ۱۴۰۲ و آبان ۱۴۰۳
از رو این تاریخ ها خیلی چیزها میشه فهمید: یک اینکه ایران زندگی میکرده
دو اینکه این تاریخ ها متناسب با تغییرات بورس ایران به سمت منفی شدن و ضرر دهی هست. سه اینکه ماه ها تاریخ های بخصوصی از نظر آمریکاست:
ماه آبان انتخابات ریاست جمهوری آمریکاست. اسفند ها چند روز بعد از ۲۲ بهمن و پیروزی انقلاب اسلامی ایران هست. جریان ضرر دهی صنعت ما درست خود ۲۲ بهمن خودش رو نشون میده و ما یک آستانه تحملی داریم که چیزی نمیکشه تا اسفند نمود پیدا میکنه.
آبان 98 رو میشه پیش شورش سال 1401 در نظر گرفت. از اون موقع تا حالا با رهبری VOA التهاب گرانی بنزین خودروسواران را برداشته. آشوب شد و یک چند تا شیشه بانک ها شکست و یک دور دیگه فقیرتر شدیم.
شهریور ۹۹ یکی دو ماه قبل از انتخابات ریاست جمهوری آمریکا، مصادف با یکی از تاریخ های خاص صهیونیستی هست که در آن ماجرای ۱۱ سپتامبر آمریکا و ۱۷ شهریور انقلاب اسلامی ایران رو داریم. ۱۷ شهریور پهلوی دست نشانده آمریکا کلی ایرانی تو خیابان ها شهید کرد. ۱۱ سپتامبر که باز هم شهریور ما میشه ماجرای فرو ریختن برجهای تجاری دوقلو آمریکا رو داره. همون موقع کلینتون، رئیس جمهوری وقت آمریکا اعلام جنگ به افغانستان کرد و جنگ بیست ساله خودش رو اونجا آغاز کرد.
سال ۹۹ برای ما دوباره خورده شدن پول ملت در بورس هست. همون سال هم انتخابات ریاست جمهوری آمریکا بوده و امید بوده به نفع صهیونیست ها ورق برگرده.
یک چیز جالب که داریم اینه که این بانک و بورس هر کدومشون تا حالا چند بار مردم رو تلکه کرده اند. مثلا در جریان کرونا که اوجش سال های ۹۹ و ۱۴۰۰ بود برخی خوش دستی کرده و یک کسب و کار موقت متناسب با اوضاع کرونایی درست کردند، اما با تمام شدن قرنطینه های کرونا و واکسن سراسری آن شغل هم به خودی خود از بین رفت و ملت پولشون رو کجا گذاشتن؟ تو بورس
بورس هم بعدش تا تونست منفی زد و هر چی درآورده بودن رو خورد
سال 1401 جنگ داخلی ایران با اسم رمز ژینا (مهسا امینی) شروع شد. قرار بود انقلاب رنگی صورت بگیره که یک چند نفری جان فدا شدن و این اتفاق نیوفتاد.
این نظر آمریکا چقدر در اقتصاد ایران مهمه!
سال 1403 یک ساله شدن جنگ اسرائیل با غزه است. اسرائیل به امید اینکه ترامپ روی کار بیاید برگ های برنده خودش رو کرده و یک چند تا موشک به ایران زده، در حال تخریب لبنانه و یک چند تا از رهبران حماس رو شهید کرده.
بعدا اضافه کرد: حالا که حرف به ماجرای اغتشاشگران و قرار انقلاب رنگی آن ها رسید، جا داره از کسانی که بیگناه در این جریانات شهید شدن، یاد کنم. آرمان الله وردی در روز 4 آبان 1401 به جرم بسیجی بودن و طلبه بودن شکنجه شد و در روز 6 آبان به شهادت رسید. تعدادی هم از پاسداران انقلاب اسلامی هم در روزهای 13 و 14 دی 1401 به دست اغتشاشگران شهید شدند. روش اغتشاشگران همان روشی است که گفته میشه ما رو به انقلاب اسلامی رسوند. دشمنان انقلاب دقیقا از هرچه ما به عنوان تاریخ نوشتیم استفاده کرده و همون اون رو با هدف رسیدن به هوا و هوس خود مثل دیو وارونه کاری معکوس تکرار کردند. مثلا اگر ما میگفتیم چهلم میگرفتیم و چهلم میگرفتیم، اینها هم با رمز ژینا چله میگیرند و همینطور گزافه گویی ها و بازی های خودشون رو ادامه میدن.
من چند وقت پیش نوشتم که حقوق قضات در دولت جزو کمترین هاست. چند روز بعد یکی که حرف 5 سال VOA رو تکرار میکرد اومد باهام به بحث کردن که نه، من نوکر قاضی بودم که تو شیر میخوابید! چند نفر شدند و گفتن تو میگی قاضی گداست و ما میگیم که نه، قاضی گدا نیست! چند وقت قبل خود من به یکی رسیدم که باید بهش میگفتم چرا من باید تو حاشیه باشم؟!
اون چی جوابم داد؟ خب، حرف نزن که در حاشیه قرار نگیری! حالا من منظورم ترجمه Marginalize انگلیسی بود و طرف برداشت خودش رو میکرد. حالا من بگم آرمان الله وردی طلبه بود، چی جواب میدن؟
نه، آخوند دیدم که قصری از طلا داشت.
طلبه چی داره از خودش؟ یک بن کتاب به ارزش یک میلیون تومان بهش میدن، و مثل کارمندان دانشگاه ها یک سهمیه گوشت داره. اغلب هم ازدواج کرده اند و خرج زن و بچه میدن.
اون وقت باید یکی تو پولدارترین محلات تهران، یعنی اکباتان بره چوب یک مشت دوست و رفیق هم محله ای سلبریتی خودش رو بخوره که چمیدونم چی چی میگن.
نه، آره. شما درست میگین. اصلا هرچی VOAمیگه، درست میگه. قراره که قاضی و قاضی زاده Marginalize بشه و طلبه هم زیر ضرب و شتم کشته بشه تا شماها با کمک Voice of America به هدف انقلاب رنگی و پول و پله برسید.