به این روز از سال که رسیدیم با قتل داریوش مهرجویی مردم ساده دل طور دیگری به قضایا نگاه میکنند. تو خیابون جنت مشهد راه میرفتم (الآن دیگه بالا شهر محسوب میشه)، پیرمرد و پیرزنی از در خونه شون رد شدن که برن مغازه. بگم این ها انقدر ترسیده بودن، حتی از من، که پیرمرده از من که بین خودش و زنش داشتم راه میرفتم ترسیده بود. بعد باز نگاه میکردن این به قیافه اش نمیخوره، باز مثلا پالتوم رو میدیدن و احتمال میدادن شاید هم ابزار کشت و کشتار رو تو پالتو قایم کرده ام!
البته، اگر اونها قبلا فرضیه دشمنی با من رو نداشتن، این از ذهنشون هم خطور نمیکرد. به نظر من سینما بخشی از اون زندگی ما مردم بود که حسابی توش با الگوریتم و برنامه نفوذ کردن و حالا این هم ادامه اش هست. اون روز از همین مرکز صبای مشهد داشتم رد میشدم یک دختری همینطور باز با ترس به من نگاه میکرد. قیافه من، آرومه، و البته بین نفوذی ها شناخته شده. گفتم لابد من رو میشناخته و حالا که دیده، از بس دشمنی کرده و نگذاشته من به جایگاهم برسم، ترسیده.
از استادم شروع کنم. از یک جایی مردم از همین دانشگاه من رو تف کردن. من خیلی سعی کردم خودم رو بهشون بچسبونم. نگاه میکنی، هرکسی چون بقیه یک کاری میکرد، اونهم همون کار رو میکرد. گذشت و من از جایگاهم پایینتر اومدم تا حالا. روزیکه یکیشون داشت میرفت مکه به من زنگ زد و حلالیت خواست و گفت ببخشید! من چیکار میتونستم بکنم؟ فوقش باید میگفتم باشه.
اونروز که داشتند تفم میکردن همه با هم این کار رو میکردن، و حالا هم که داره میره مکه چون همه در این جور مواقع حلالیت میطلبن این هم حلالیت میطلبه. چون همه این کار رو میکنن! دیگه چی از این بالاتر، دانشگاه رفته، دکترا گرفته و میخواسته الگویش شهید چمران بشه.
آزاده نامداری خودکشی کرد و بعد از او هم کیومرث پوراحمد. توجه کنید که اینها سر پنهانی در همین دانشگاه دارن. همین دانشگاهی که چون توش همه یک کاری میکنن، یک وقت میبینی پارتی به جایی میرسه که آخرش یا از همدیگه بخوان خودشون رو بکشن و یا به قتل برسن.
اونروز داشتم درباره این دختره دشتی که شمال باباش کشته بودش میخوندم. خانواده اش میگفتن، این دختر 17 ساله رو فقط بابایش نکشت، بلکه فامیل هم بودن. مثلا عموی دختره به بابایش گفته بود زن و بچه ام رو میسپرم به تو، خودم دخترت رو میکشم. بابای دختره هم قبل از اینکه بکشدش از خود دختره خواسته بود خودش رو بکشه.
رفته بودم با کلی هزینه دکتری بگیرم. استاد پزشک زاده، شده بود استاد من. نگاه کرد اینها دکتری هستن، بالاخره نباید دست خالی برن. دیتاستش رو داد دست ما باهاش تمرین کار کنیم. فقط یک توضیح داد که یکی از ستون ها انرژی هست. ما هم که هرچه خرتر باشیم بهتر بود، رفتیم و روزها کار کردیم و تمرین تحویل دادیم. بعد از اون استاد دیگه ام ازم خواست مقاله بدیم. ظرف یک ماه باید چاپش میکردم. اومدم از این دیتاسته استفاده کردم و فقط نخواستم اسم استاد تمرینم رو بنویسم. بعد از اون نفهمیدم چطور شد که این باهام چپه شد.
مقاله هم کلا رد شد و با اون مقاله به جایی نرسیدم، ولی سر جلسه ارائه م طوری داد کشید که استاد دیگه ام گفت ادبیات نداری و نمره ای داد که کلا نسبت به آینده پس از دکتریم بی انگیزه بشم. بقدری از این استاد به ظاهر اسلام دوست و طرفدار دین و مذهب و حجاب و دانشگاه بدم اومد که همون موقع برای مدتی اصلا حجاب رو هم گذاشتم کنار؛ از مظاهر دین بیزار شدم.
سالها بعد، همینطوری گفتم اون مقاله چی شد؟ رفتم سراغش و باز خواستم بفهمم اون دیتاست چی بود؟ خود منشا داده ها رو پیدا نکردم، ولی به چیز جالبی رسیدم، و اونهم ارث بری خاندانی این استاده از هم بود. ارث فقط در چیزهای فیزیکی نیست، اینها مثلا در تعداد ارجاعاتی که به مقاله یکی میخورد از هم ارث بری داشتن. اصلا ارجاعات مقاله این استاده که پروفسور محسوب میشه در خارج برابر بود با یکی که شاید دخترش بود در دانشگاه آزادی با حتی یک رشته دیگه. باز از اونطرف در کوره دانشگاهی یک شهر دیگه.
همین استاد مقاله و کار تحقیقی داشت درباره پیشبینی نتایج انتخابات. یعنی نگاه میکنی در بیرون یک آدم عادی محسوب میشه، و اثری از اون کارش در انتخابات نیست، ولی این رو بعنوان یک خر که پول داده و زیر دستش نشسته و قرار نیست محترمانه به جایی برسه ازش میدیدیم که داره روی انتخابات هم الگوریتمی کار میکنه.
سینما هم جدا از دانشگاه نیست. این آزاده نامداری رو نگاه کنید، بخش پنهانی از سمت خانواده شوهر آخرش در دانشگاه داره. قبلش هم شوهر اولش سیاسی بود و جریانات اصلاح طلبان رو با پوپولیسم این ها پیش میبردن. این برای اون تو رادیو شعر میخوند و اون با اون یکی حسن خمینی رو پیدا کردن و این زن اون شد و از این بازی ها. باز بعدا اینکه میگفت حجاب چادر سیاهترش بهتره رفت با شوهر جدیدش سوئیس.
بعد کیومرث پور احمد خودکشی کرد. این هم از همون دسته خودکشی ها که میگی ازش خواسته ان یا خودش به زندگی خودش خاتمه بده، و یا مثل داریوش مهرجویی کشته بشه. باید انتخاب میکرده دیگه.
این وسط جامعه دانشگاهی هم بی نصیب نبودن. نمونه اش این دختره زهرا جلیلیان دانشجوی دکتری دانشگاه تهران. میره دانشگاه و کشته اش برمیگرده. حالا اینها میگن این نخبه بوده. بلکه بالاخره خر که نبوده، ولی باید ببینی سایه هاش کیا بودن که باهاش این وسط دوره افول اصلاح طلبان قرعه قتل و خودکشی به نامش افتاده. از همه هم این رسانه های خارجی بیشتر از ما پیگیر دلیل مرگش هستن.
اینها تا حالا اثرگذار بوده ان. اصلا من برای همین هم میگم ماهی از سر میگنده. اینها یک سرقضیه ان. وقتی رئیس جمهور یک کشور، همین رئیسی، درمیاد از دختری با تعداد 1000 مقاله بعنوان نویسنده جلوی رسانه ها تعریف میکنه، معلوم میشه که اینها چند مرده حلاج بودن. الآن من به خودم نگاه میکنم، چت جی پی تی هست، و به جز اون جامعه ای برای رسوندن خودشون به قدرت حاضرن اسمشون به جای اسم اون یکی دیگه حذف بشه تا قدرت برابر بعدا پیدا کنن.
بعدا اضافه کرد:
چه زن جوان و خوشگلی هم گرفته این مرد هشتاد نود ساله (داریوش مهرجویی). نگاه میکنم، طرف با چند سر عائله و چندین نسل فرزند به این سن که میرسه یک جورایی تنها میشه، مخصوصا اگر زن اولش هم فوت کرده باشه. اونوقت زن این پیرمرد در این دوره زمونه نباید عجیب باشه که بیبی شوگر شده. زن خوشگلی که فقط ممکنه نمونه اش رو در جریانات تجمعات زن، زندگی آزادی پیدا کنی، شده زن مقتول و همسر داریوش مهرجویی با شصت سال فقط کارگردانی. همه عکس هاشون هم سیاه گرفته ان و انگار میگی روتوششون از همین خیابان پشت نیویورک در اومده. اگر داشتن این زن در این موقعیت که زن ها و مردان مجرد زیادی هستند که خیلی میخواستن ازدواج کنند اما به دلایل مختلفی از جمله باد و آب و هوا و غیره نتونستن متاهل بشن، عجیب نیست، پس این که یکی هم پیدا بشه که بکشدش هم عجیب نیست.
اون روز از این نویسنده معروف دوران کودکی چند نسل این مملکت مستند ساخته بودن، چه مستندی. مهدی آذریزدی نویسنده معروف کتابهای کودکان با عینک ته استکانی بالاخره به خانه کلنگی پدریش برگشت، و وقتی برگشت، اگر کسی در خانه او را هم میزد، با دوربین و برنامه بود. اونوقت این تنها بود. ازش که میپرسیدی میگفت با زن رویاهایم در رویا زندگی میکنم. میگفت زن خرج و برج داره، برای من تو این سن. خبرگزاری کتاب درباره او نوشته که او در فقر و نداری زیست.
مستند ساز داستانی او (در برنامه آن مرد دیگر در را باز نکرد) هم نامردی نکرده و تا توانسته بود محیط اطراف این نخبه کشوری رو مخوف و حسابی مشکل ساز نشان داده بود. نخبه بود، از سال 43 قبل از بدنیا آمدن بسیاری پدرمادرهای ما شهرت جهانی پیدا کرده بود. مهدی آذر یزدی در سال 1343 با کتاب 'قصه های خوب برای بچه های خوب' از یونسکو برایش جایزه در نظر گرفته بودن. او که برای فرهنگ این مملکت از دل و جان کار کرده بود و نوشته بود، حتی در حد یک مستند آبرومند در سن پیری هم برایش ارزش قائل نبودند و آنقدر هم زنده ماند تا سال 88 که اتمام حجت شود برای ما که اگر کسی کاری نکرد کوتاهی از خودمان بوده است. مهدی آذریزدی، همون موقعش هم با یک موتور سوار تصادف میکنه. این هم میتوانست مرگی ساختگی باشد. او در بیمارستان بر اثر جراحت تصادف میمیرد، اما چون این مملکت شفافیت ندارد و قرار نیست مردی از جنس این مردم در آن به شهرت برسد، حرفی و بحثی از او نشد.
جا داره، در موقعیتی که کشور از نظر فرهنگی نیاز داشت به مساله قدس و مسجد الاقصی برسه، صلاحیت کسانیکه خبر قتل یک نفر رو بجای هزاران مسلمان کسی با نام وزیر ارشاد و خبرگزاری های مختلف از جمله ایرنا، پخش میکنند مورد بررسی مجدد قرار بگیرند. چراکه، نه تنها این نشان میدهد دست کسانی مثل وزیر ارشاد برای پخش خبرهای چند پهلو باز است، بلکه نشان میدهد میتواند انحراف در عقیده و فکر ملت در زمان نامناسب صورت دهند. گو اینکه ابوموسی عشری ها در دوره امام علی قرار است تکرار شوند و ما نیز باید بجای پرداختن و تمرکز بر مسائل مهمتری، بدنبال صحنه جرم قاتلان دیگری باشیم.1
جا داره نام وزیر ارشاد کنونی در پخش گسترده این اخبار را بیاوریم:
دکتر محمد مهدی اسماعیلی
دکتر محمدمهدی اسماعیلی متولد 1354 در کبودر آهنگ، دانشآموخته کارشناسی حقوق دانشگاه شهید مطهری، کارشناسی ارشد روابط بینالملل دانشکده روابط بینالملل وزارت امور خارجه
بعدا اضافه کرد 2:
این تیکه مطلب تقدیم میشه به نویسنده های گمنامی مثل خودم که روزگاری میون مردم این سرزمین زیستند؛ نویسنده بانام یا بدون نام بودند و اتفاقا خیلی ها هم دوست داشتن بهشون محبت کنن، ولی بلد نبودن.
خونده بودم که یکی از راههای افزایش شانس ازدواج اینه که به چند آدرس نامه واقعی بدی. این تیکه رو بر این اساس مینویسم:
تو خیابان های پولدار نشین و قدیمی شهر مشهد (یک جاهایی محدوده ابن سینا، چمران و سناباد) داشتم میدویدم. آدرس بهم داده بودن و گفته بودن که بدو که برسی. همینطوری سر راهم خانواده های آشنا از کنارم رد میشدن. یکیشون که دختری بود همسن من سگ بزرگ سفیدی داشت. این سگ سفید بزرگ یک توله سیاه سفید هم همراهش داشت. از کنار دختر که رد شدم اول سگش اومد سمت من. من هم چون قصد نداشتم به اونها بربخورم، تلاش کردم سریعتر بدوم که ردشون کنم. دیگه من با سر میدویدم. من بدو سگ بدو، دختر بدو با توله سگ.
یک مسیری رو دویدیم تا بالاخره سر پیچ خیابان آرامی که بجز چند مغازه املاکی و بنگاهی چیزی نداشت متوقف شدم که آدرس رو دوباره چک کنم. از اینجا به بعد دختر میتونست بیاد و بهم بگه چرا میدوی که اینجا جای دویدن نیست. او نامه رو که دستم دید چون میدانست که متعلق به این محدوده نیستم، میخواست منصرفم کنه از گشتن دنبال آدرس. خلاصه، من رفتمو رسیدم به خانه های پردرخت و خلوتی که چون بن بست بود ماشین هم از کنارشون رد نمیشد. خلوت، دنج و زیبا و رویایی از این جهت که درختان انبوه توت و انجیر در آنها به هم گره خورده بودند. به خانه ای رسیدم در یک کوچه بن بست میانی بین دو خانه دیگر از همین جنس. پلاک 27، بین پلاک های 25 و 29. آدرس درست بود، مخصوصا که تا لب در پر بود از هدایای تحویل نگرفته شخص یا اشخاص پولداری، صاحب این خانه.
از این جا به بعد دیگه مهم نبود، آن دختر همراه من بود و یا خود من بودم یا با هم بودیم. دیگر غرق در منظره واقعی پر از نامه ها و هدایا شده بودیم. بقدری هدایا سرازیر شده بودند که تا جای در ورودی فقط کافی بود دست دراز میکردی و آخرین هدیه رو برمیداشتی. خانه نبود، قصری بود مملو از هدایای خوانندگان و جامعه طرفداری. هدایا یک سریشون شامل وعده های ناهار و شام میشد که طرفداران اینها براشون ارسال کرده بودند. کلی دوغ لیوانی سر هدایا بود و معلوم بود با فرض اینکه برای چند نفر باشه تدارک دیده بودن. ساعت نزدیک ظهر بود و من آخرین نامه هدیه رو باز میکردم، غذایش مال من میشد. نامه همراه دو تا ساندویچ الویه میشد. نامه رو باز کردم ببینم نویسنده کیه. نویسنده اینطور نوشته بود:
آقای آندره ژید، یا آندره شید یا آندره شیدیار
...
معلوم خود طرف هم نمیدانست که نویسنده محبوبش دقیقا کیست. فقط شاید چون میدانست که اگر این نامه رو به این آدرس بفرستد کسی جوابش را نمیدهد و اینکه شنیده بود نویسنده محبوبی آنجاست، نامه رو شاید برای افزایش شانس و بخت آنجا فرستاده بود.
_____________________
1-در تاریخ 30 مهر 1402 نوشته شد: از سه هفته قبل که سالروز تشکیل انتفاضه در قدس اشغالی میگذرد و حمله شهرک نشینان افراطی چاشنی آن میشود، یک هفته اش که به ماجرای قتل داریوش مهرجویی همزمان با پرداختن به مسائل قدس میگذرد. در پایان این یک هفته هم آمار کشته شده ها داده میشود، و یک برگ صلح قاهره نیز قرار میشه که امضا بشه. اینها همه در حالیه که بیانیه مشترک گروههای فلسطینی این بوده که تلاش ها باید برای مقابله با نسل کشی در غزه متمرکز شود.
1396年12月28日星期二18:04
我想我会继续下去,现在我会给它一个数字; 1。
我们居住在伊朗的中心,比德黑兰低一点,比伊斯法罕高一点。这是两地之间的好地方。我爸爸的爸爸已经迁徙了下来结婚了但是,考虑工作转移还是比较好的。当科威特接受这名工人时,他去了科威特。这家伙在那里呆了两年。我的祖母的一个孩子在这段时间内死亡,我的祖母要求离婚。
我的祖父带着整个纽扣和他认为可以在伊朗背包里出售的东西。但他必须再有一个女人。我的祖父带了另一个女人,这次他成了一名面包师。我的祖父是一个幸运的人。因为他可以在革命的时候把他的房子救出来,并且做点什么来摆脱他的房子。他的另外一个智慧就是,他六十岁的时候能够保证自己。然后,他很快就死了。
当我的祖父去世的时候,爸爸的继母不再需要房子和养老金。另一个我的祖母本来可以自己建造一座房子,让自己退休。
但是我父亲并不高兴。他在一代人中间被烧毁了。我的爸爸移民到了马什哈德。我爸爸还不打算从马什哈德移民。然而,革命之后,我从国家作为一个灼烧的一代被引入。尽管我赚了钱,但我没有地方可以接受,特别是因为我是一个女孩和女性。
我不高兴我现在决定移民;移民海外像我的爸爸,和他的爸爸相似。
移民到伊朗以外的国家并不好。但是,解决方案是什么?
当然,这只是我要回忆的那段日子,我正在过一个快乐的童年,而现在我再也看不到他们了
Language: Chinese
انا ذهبتّ إلى کویتا للعمل.
أنا لم تعتاد على الحرارة
کانت الحرارة شدیدة جدا. لذلک کان لی لفتح النوافذ. انا قررت عدم البقاء فی المنزل. کان الهواء یحصل على الظلام.
انا عملت فی المنجم. کان علینا أن نذهب بالقطار فی منتصف الغابة للذهاب إلى المنجم. وانهار القطار، وکان علینا أن نذهب إلى الطریق الآخر مع الفیل
Hello,
I am Tara. This is my weblog about the life of a foreigner in the world.
I have many interested about the world I live in. One of my interests is bicycle riding. I like people who have such a good thing. At first I like share this photo: